خوشحالی که شاید

خوشحالی که شاید…

خوشبختم؟ آری خوشبختم. نه بسان عروس کوکی فروغ. به طرزی بسیار واقعی. خوشحالم؟ نه.

در جنگل پر از درخت های سر به فلک کشیده و سرسبزو مه گرفته مثل هرروز قصد پیاده روی دارم.

سوار ماشین می شوم. کمربندم را می بندم. قانون را برای حفظ جانم رعایت می کنم. لباس و کفش ورزشی راحتی به تن دارم. همه امکانات برای یک زندگی پر از خوشبختی را برای خود فراهم آورده ام.

خوشحالم؟ نه.

این روزها مثل خیلی ها انگار زندگیم را در مهی غلیظ می گذرانم. چیزی انگار واقعی نیست. برای اطمینان از وجود چیزی، شیی، انسان ، هرچیزی را باید لمسش کنم تا درک کنم واقعی است ووجود دارد.

باکسی اگر در گفتگویم گاهی نمی بینمش یا نمی شنوم‌اش.

چی گفتی؟

اوه بله.

سرراه دو ماشین پلیس روبروی هم ایستاده اند. مردم کجاهستند؟ ترسیده اند؟ چرا صدایی نیست؟ در جایی نزدیک آنها پارک می کنم. موبایلم را در می آورم تا لحظه هارا ثبت کنم. صبر می کنم. خبری نیست. به خود و خیالاتم لعنت می کنم. ماشین را روشن می کنم و به راهم تا جنگل ادامه می دهم.

صدای خروش آب رودخانه چه دلنواز است. چند دقیقه ای می ایستم و چشم هایم را هم می آورم و به صدای آب گوش می دهم.  بچه ها کنار رودخانه های و هوی به راه انداخته اند و غرق شادی اند.

صدا خاموش می شود. رودخانه خشک است و سنگ های بزرگ و کوچک در دست کوچک و بزرگ به کسانی پرتاب می شود. آه از این صدای موتور . تنم به لرزه می افتد. به دنبال من آمده؟ چشم هایم را باز می کنم و می دوم. رودخانه آب دارد . صدا دارد و درخت ها  در مه زیبایند. می ایستم. به دوروبر نگاهی می اندازم. همه چیز سرجایش است، زیبا و دلنواز.  

زیر لب آهنگی را که تازگی شنیده و ازبر کرده ام زمزمه می کنم . برای…

نزدیک خانه ای که حتما بچه ای یا بچه هایی در آن زندگی می کنند یک سطل کوچک پر از گچ های رنگی می بینم و اسفالت در خانه اشان پر است از نقاشی های رنگارنگ . پرنده وعروسک و بهر حال نقاشی های دنیای خیالی بچگی.

من هم گچی بر می دارم نقاشی ام همیشه خوب بوده است. عکس پنجره ای باز را می کشم که ژینایی دارد از آن به پرنده های بچه ها نگاه می کند.

دارم میان هزاران هزارراه می روم و فریاد خشمم را در خیابان می ریزم. نفسم که بند می آید و می ایستم باز به دوروبر نگاه می اندازم. سکوت جنگل است و جیک و جیک و چه چه پرندگان. چند آهو از بالابلندی پشت سرهم به وسط جاده جنگلی می پرند. من را که می بینند همان جامی ایستند. آرام جلو می روم. شروع به حرف زدن با آنها می کنم.

نترسین، من دوستتان دارم. من هرگز آسیبی به شما نخواهم زد. شما زیبایی های این دنیای ما هستید. چرا باید قصد آزارتان را داشته باشم؟

به حال خود وسط جاده می نشینم. آهوها کم کم آرام راه می افتند و به دنبال زندگی خود می روند.

بلند می شوم که راه بیافتم. هوا تاریک شده است و ترس عجیبی سراپایم را گرفته است. صدای همهمه نترسید نترسید گوشم را پر می کند. شلاقی محکم به پشتم می خورد و درد در سرتاپایم می پیچد. درد آنقدر زیاد است که صدا از گلویم بیرون نمی آید. نفسم که بند آمده بود بالا می آید. به پشتم نگاه می کنم . هیچ کس نیست. جنگل است و جنگل و هر آنچه زیبایی.

به خوشبختی‌ام شک می کنم. و به خوشحالی که شاید …

پایان

زهره واعظیان

۱۳ اکتبر ۲۰۲۲ کالیفرنیا

دیدگاهتان را بنویسید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.