شب را با فکر صندوق در خواب وبیداری گذراند. سال ها پیش وقتی آن را در حراجی دیده بود، انگار گل میخ های صندوق چشم بودند و چشم ها با او حرف می زدند.

«مرا با خودت ببر خونه ات.»

آرام آرام به طرف آن کشیده شد.

«چه روکاری قشنگی، چه نقش و نگاری، چه پایه های خوش تراش و محکمی، رنگش…معرکه است.»

با دست لرزان در صندوق را باز کرد.

«حسابی جادار هم هست. می توانم خرت و پرت هایم را در خانه هایش جا بدهم.»

دستگیره اش را گرفت و کشید. صندوق به طرفش سُر خورد.

«چقدر خوب ساخته شده، راحت جابه جا می شود.»

دستش را روی صندوق گذاشت. انگشت هایش را بالا و پائین برد و روی ان ضرب گرفت. صدایی به گوشش خورد.

«انگار جوابم را داد. اگر رویش رنگ بگیرم لابد برایم آواز هم می خواند.»

خندید و از کنار صندوق بلند شد. گل میخ ها نگاهش می کردند.

صدای قیل و قال مشتری های حراجی بلند بود. چند نفر داشتند به صندوق نزدیک می شدند. هول شد. تند به طرف صاحب حراجی رفت و صندوق را خرید و به خانه آورد. گردو خاکش را گرفت و گل میخ هایش را برق انداخت. درش را باز کرد.

«چه خانه های قشنگی، جان می دهد برای یادگاری هایم، دفتر خاطراتم، هدیه هایم و چیزهایی که نمی خواهم کسی ببیند.»

بروبچه ها و دوست هایش که به خانهً او می آمدند ، دور صندوق می گشتند. برق گل میخ ها چشم هایشان را خیره می کرد.

«یک اثر هنری است.»

کنارش می نشستندو نگاهش می کردند.

«از کجا پیدایش کردی؟ اگر روزی نخواستیش ما را خبر کن.»

وقتی کسی در خانه نبود، روی صندوق ضرب می گرفت و می خواند. صندوق با او همراهی می کرد.

سال ها گذشت. کمتر با کسی از صندوق حرف می زد. بهش عادت کرده بود. گاهی پایش به آن می گرفت و غرغرش بلند می شد.

دوست تازه ای که به خانه اش آمده بود، به ان نگاهی انداخت.

«چه خاکی رویش نشسته، چرا دستمالی به آن نمی کشی؟»

به صندوق نگاه کرد. مدت ها بود که سراغش نرفته بود. دوستش به آن خیره شد.

«یک کمی رنگ و رویش رفته، اما صندوق قشنگی است. می توانم نگاهی توش بیندازم؟»

هول شد. تا آن وقت کسی نخواسته بود توی صندوق را نگاه کند.

«نه. نمی دانم کلیدش را کجا گذاشتم. می روم دستمالی بیاورم.»

از کنار صندوق که گذشت، پایش به آن گرفت و دردش امد.

«اَه … لعنتی، نمی دانم تازگی ها چرا انقدر پام بهش می گیره؟»

دوستش خندید و دسته صندوق را گرفت و آن را کمی به طرف خود کشید. صندوق سنگینی بود و تکان نخورد.

«از بالای اتاق برش دار. کی صندوق را بالای اتاق میگذارد؟»

دوستش که رفت، صندوق را کشید پایین اتاق. صندوق سنگین شده بود، سخت جابه جا شد. راه که افتاد، باز پایش به آن گرفت.

«لعنتی. پدر پام را در آوردی. کجا بگذارمت که پام بهت نگیرد؟»

دفتر خاطرات تازه اش پر شده بود. در صندوق را باز کرد که دفتر را توی ان بگذارد، جایی برایش پیدا نکرد. گذاشتش روی چیزهای دیگر و خواست در صندوق را ببندد، در بسته نمی شد.

«داری با من لجبازی می کنی؟ خوشت نیامده آوردمت پایین اتاق؟»

لگد محکمی به آن زد. درد توی دلش پیچید و اشک به چشم هایش آمد. با مشت کوبید روی صندوق.

«از چشمم افتادی. حوصله ام ازت سررفته. باید بیندازمت دور و فکر یک صندوق دیگری باشم، یک صندوق نو و جادار و سبک.»

نشست روی صندوق و به آن فشار آورد. در صندوق بسته نمی شد. بلند شدو لگدی به آن زد.

روزبعد سری به بازار زد و در مغازه ها میان صندوق ها گشت.

«چه صندوق ها ی قشنگی، همه جورش هست، بزرگ، کوچک، دراز… .»

صندوق ها با طرح های جدید و باب روز کنار هم چیده شده بودند. چشم هایش از یکی به دیگری می گشت.

«جنس این یکی مرغوب تر است، اما کمی کوچک است، این یکی هم بدک نیست، جادار است اما رنگش کمی تو ذوق می زند. شاید آن یکی را گرفتم، کمی بزرگ تر است. اما جاگیر است.»

میان صندوق ها می گشت. نتوانست یکی را انتخاب کند. نمی دانست چرا دلش رضا نمی دهد.

«باید اول از شر آن گُنده بک خلاص شوم.»

دست خالی به خانه برگشت. نگاهی به صندوق انداخت. بی اعتنا از کنارش گذشت. پایش محکم تر از همیشه به آن خورد و دادش بلند شد.

«آخ. پام. آخ. کوفتی الان شّرت را از سرم کم می کنم.»

هر چه در صندوق بود در آورد و ریخت گوشهً اتاق، دفتر خاطرات، یادگاری ها، هدیه ها. صندوق خالی را کشان کشان برد و در خرابهء روبرو انداخت. برگشت و روی تخت افتاد.

«آخیش، راحت شدم.»

لحاف را روی سرش کشید. این پهلو و ان پهلو شد تا خوابش برد. دور صندوق جدید می گشت و اواز می خواند. از صندوق صدایی بلند نمی شد. خم شد و تلنگری به ان زد. صدای جیغی به گوشش خورد و در گوشش پیچید و پیچید. داشت کر می شد. گوش هایش را گرفت. صدا بلند و بند تر شد.

به طرف در اتاق دوید. پایش سُر خورد و روی زمین افتاد. درد توی تنش پیچید و ناله اش بلند شد.

خواست از جا بلند شود، نتوانست. به زمین چسبیده بود. به زور خود را به صندوق نزدیک کرد تا دسته اش را بگیرد و بلند شود. دسته اش در امد. نیم خیز شد و در آن را باز کرد و لبهً آنرا گرفت تا بلند شود، باد شدیدی در اتاق وزید و تمام چیزهایی را که توی صندوق روی هم ریخته بود، به هوا بلند کرد و تکه پاره هایشان را به این ور و ان ور برد.

به زور بلند شد تا ان ها بگیرد. تکه ها در فضای اتاق می گشتند و از میان دست های او فرار می کردند. در اتاق باز شد. یادداشت ها، ورقه های دفتر خاطرات را باد بیرون برد. دنبال آن ها می دوید و فریاد می زد. خیس عرق از خواب پرید.

بلند شد و روی تخت نشست. به دفترها و یادگاری ها و هدیه ها نگاه کرد که روی هم ریخته بود. نگاهش به پایین اتاق افتاد. صندوق نبود. از جا پرید.

«چه بلایی به سر خودم آوردم؟»

در اتاق را باز کرد.

«اگر ان را برده باشند چی؟»

شتابزده پله ها را دوتا یکی کرد و خود را به خرابه رساند. ماشین های بزرگ ساختمانی خاک خرابه را زیر و رو می کردند. دلش تو ریخت.

«اگر لهش کرده باشند؟»

پایین پله ها نشست. گریه اش گرفته بود.

«حالا چکار کنم؟»

هواداشت روشن می شد. از جا پرید و از میان ماشین ها گذشت و خود را به محلی که صندوق را انداخته بود، رساند. صندوق سر جایش نبود. نگاهش گشت. ماشین ها گرد و خاک هوا کرده بودند. صندوق را دید که خاک آلود به گوشه ای پرت شده بود. کنارش نشست. ضربهء  ماشینی دسته اش را کج کرده بود.

«درستش می کنم… درستش می کنم.»

صندوق را بغل کرد . چقدر سبک شده بود. آن را به خانه اوردو در بالای اتاق گذاشت. دورش گشت و رویش دست کشید. اشک هایش خاک آن را می شست و رگه هایی به جا می گذاشت. دستمالی برداشت و خاک آن را گرفت. گل می خ هایش را دوباره برق انداخت و دسته اش را به حال اول در آورد. نگاهش کرد. مثل روزهای اول نونوار شده بود، گل میخ هایش انگار با او حرف می زد.

کنارش نشست و زیر لب اواز خواند. دفترها، یادگاری ها و هدیه هارا توی خانه های آن جا داد. چیزها یدیگری هم آوردو در آن گذاشت. انگار صندوق برای همه ي چیزهایش تا اخر عمر جا داشت. درش را که راحت بست، به یاد دفتر خاطرات تازه اش افتاد. در صندوق را باز کرد و دستش توی خانه ها گشت تا جایی برای دفتر پیدا کند.

دستش به بر آمدگی کوچکی خورد. انگشتش را دور و بر آن کشید. خانه ي تازه ای را پیدا کرد که هرگز آن را ندیده بود، خانه ای قالب دفتر خاطراتش. از خوشحالی سرش را گذاشت روی صندو ق و اواز خواند. صدایی از درون صندوق بلند شد، صندوق هم اواز می خواند.

پایان

این داستان از مجموعۀ داستان های کوتاه خانم زهره واعظیان به نام ” چشم های سبزِ سبز” نقل شده است.

خانم زهره واعظیان مؤلف رمان “کتاب و گل و گندم” نیز می باشند.  

خانم زهره واعظیان مقیم آمریکا می باشند.

دیدگاهتان را بنویسید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.