مفهوم ریشه در دو شعرِ “گونِ” کدکنی و “ضیافتِ” شاملو

مفهوم ریشه در دو شعر “گَونِ” کدکنی و ً”ضیافتِ” شاملو

شاید یکی از محبوب ترین و معروفت ترین شعر ها از اشعار معاصر، شعر “گَوَن” کار محقق، استاد دانشگاه و شاعر محترم آقای شفیعی کدکنی است. این شعر گفتگو، یا بهتر، راز و نیاز دو موجود است. گَوَن و نسیم. شعر دارای ریتمی زیبا و آهنگی محرک است که با سئوال گَوَن از نسیمِ در آغاز هجرت او، در خط اول شعر تحکیم می یابد: “به کجا چنین شتابان”؟

 جوابِ نسیم، و طرح سئوال دوم شعر که نسیم به نوبه از گون می پرسد، هم فضای روحی گفتگو را روشن میکند، و هم فضای فیزیکی آن را:

–”دلِ من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟”

بدینسان، با بیان نا رضایتی خود از بیابان غبارآلود، که مأوای هر دو می باشد، نسیم هم دلیل هجرتش را بیان می کند و هم دلیل پس ماندن گون را جویا می شود. که گون با اشاره به پای بستۀ خود به خاک و اشاره به ریشه، دلیل هرز شدن آرزو های رفتن خود را روشن می کند. و باز دوباره مقصد نهایی هجرت نسیم از خانه ای که خود آنرا “کویر وحشت” می داند را می پرسد. در جواب، نسیم خیلی عادی، جوابی بسیار استثنایی عرضۀ او و خواننده می کند. “به هر کجا که باشد به جز این سرا سرایم”.

پس گون با آرزوی سلامتیِ سفر به نسیم، سلامات صدیقانۀ خود را به “شکوفه ها به باران” در سرای گمنام و آتی نسیم، “هر کجا که باشد،” راهی می کند.

درک ساده لوحانۀ شعر در مورد اینکه همه جا در هجرت پر از شکوفه و باران است جای تامل زیاد ندارد. حتی تبلیغات شرکت های توریستی، که سعی می کنند برای کاسبی “بهترین” جاهای دنیا را به مردم بفروشند، چنین درکی از خارج و خانه و کاشانۀ مردم تحویل اجتماع نمی دهند. اطمینان نسیم از اینکه سراهای دیگر، “هر کجا” که باشند، بهتر از سرای خودش می باشند، بیشتر نشانگر نفرت وی از سرای خویش است تا روشنگر قدرت تمیز او از دنیای گنگی که در خارج از مرزها منتظرش است.

اما نکتۀ کلیدی در این شعر مفهوم ریشه است. گون ادعا دارد که تنها مانع هجرت وی به سرای شکوفه ها و باران، پای بسته اش می باشد. البته شکی نیست که این پای-بند، نماد وابستگی هایی است که انسان ها با محیط زیست ِخود ایجاد می کنند. این وابستگی ها فقط به کوچه باغها و دوست و آشنا و غیره نیست. بلکه شامل دامنۀ وسیع فرهنگی، مانند زبان، آیین، ادبیات، مذهب، غذا و غیره نیز می باشد. تعلقات می توانند مسئولیت های فردی باشند به سایرین و اجتماع و یا میهن. وابستگی ممکن است نگهداری از مادری پیر یا فرزندی علیل باشد. یا مسئولیت ساختن سدی یا اسلحه ای برای دفاع از میهن. انتخاب این استعاره در شعر حتی ممکن است در نظر شاعر دلالت به منشأ بقا نیز باشد. اگر این معنا ها درست باشند، و گون یک چنین وابستگی عمیقی به خاک وطنش داشته باشد، پس این همه شکایت از چیست و این همه آرزوی رفتن برای چه؟

همه آرزویم، اما

چه کنم که بسته پایم…

آیا یک یا چندی از این همه تعلقات زندگی به اندازه ای رضایت بخش نیست که گون با چنان قاطعیتی فریاد نزند که: من “همه آرزویم” به رفتن؟ که وی تمامیت هویت خود را همراه با نسیمی، در سرایی گمنام “هر کجا که باشد” نیابد؟

آیا ما چگونه رابطه ای با شعری که گون قهرمان داستانش است می توانیم بر قرار کنیم؟ طبیعی است که این شعر تراژدی نیست. زیرا گون شخصیتی تراژیک نیست. تراژدی با کار سخت و بروز شخصیت و فداکاری ها آفریده می شود. از سویی دیگر، گون جهت بهبود اوضاع خود تلاشی نکرده که ما حداقل غیرت او را تحسین کنیم. گون تعلقات خود را زنجیر فرار خود می داند. پس وی حتی به خاطر محبت به تعلقاتش نیز دوست داشتنی به نظر نمی آید. احساس مسئولیت اخلاقیِ افراد به دیگران، اجتماع و میهن است که در ما انگیزۀ بغرنج احترام را بیدار می کنند. اما گون موجودی اجتماعی نیست. نه غمخوار سرزمینی است که در “غبار” غم ماتم زده . و نه همدل مردمش که در “کویر وحشت” اسیرند. شخصیتی است مجذوب خود و آرزوهای فرارش. متاسفانه ما به گون نمی توانیم احساس احترام هم داشته باشیم. ما فقط دلمان به گون می سوزد. زیرا او را بدبخت میدانیم. این شعر توصیف بی-چارگی است. این شعر سوگ ناگزیری و عدم توان است. این شعر آنهایی را که می مانند و در سرزمین وحشت، برای بهبود زندگی و ایجاد شادی مبارزه می کنند نادیده میگیرد. این شعر بی خبر از چاره جو هاست. بگذار نسیم بگذرد. آنها که می مانند با طوفان ها گفتگو دارند.  

نقاشی سیاهکل، کار بیژن جزنی

در دانشنامۀ آزاد فارسی، تاریخ انتشار شعر “گونِ” کدکنی را به تاریخ 1350 شمسی رده بندی کرده اند. اگر این تاریخ درست باید، یعنی پس از واقعۀ مهم سیاهکل که در 19 بهمن سال 1349اتفاق افتاد. در همان سالِ 1350، احمد شاملو نیز شعر حماسی و دیالوگ تأتر گونۀ خود، “ضیافت،” در مجموعۀ  “دشنه در دیس” را منتشر کرد. این نوشتۀ تا حدی پیچیده و گمنام نیز مانند شعرِ گَوَن، از بیدادِ استبداد و شرایط  بسیار نا به سامان زمان خود سخن می گوید. ولی نه با ایهام و اشاره به “غبار” در “سرای وحشت” که در شعر “گون” استفاده می شود. بلکه با بیان اعتراض آمیز و توصیف ستیزه جویانۀ آنچه در زندگی مردم می گذرد:

“تنها

    درگاهِ خونین و فرشِ خون‌آلوده شهادت می‌دهد

که برهنه‌ پای

               بر جادّه‌یی از شمشیر گذشته‌ایم…”

استفاده از اول شخص جمع در فعلِ “گذشته ایم”، نه تنها بلافاصله خود شاعر و خواننده را در این تأتر خون آلود بهم تابیده و شریک می کند. بلکه به آن نَفَسی تاریخی می دمد. که در درگاه ایران، بابک خرمدین ها و امیر کبیر و کسروی ها، میرزادۀ عشقی و گلسرخی ها هم از این “جادۀ شمشیر” گذر کرده اند. آری،”باغِ عفونت” ما “میراثی گران است!” که قرن هاست جاری است.

شعر در آنِ واحد مبنای سه نوع اخلاقیات است. اخلاقیات دروغ و تذویرِ قدرتِ ستمگر، و صاحب ضیافتی که نماد زندگی ماست. دیگری اخلاقیات قهرمانانه ایست که چالشگرانِ فساد درمبارزۀ خونین خود با این قدرت، به ارمغان میآورند. و سوم خلق و خوی مسخِ آنانی است که بی سئوال زیر فرمان می زیند وبر “سفرۀ سور بدل چینی” بی خبر نشسته اند. پلات یا طرح شعر بیشتر با تأتر تراژیک یونان باستان همخوانی دارد تا با فضای یک بعدی شعر نو در زمان خود. هم از نظر نوع بیان داستان شعر که برای رشد خود از راویان متعدد یاری می گیرد، و هم از نظر موضوع حماسی-تراژیک شعری.

داستان، عمل شجاعانۀ جوانانی است که در صدد هستند “نقبی به انبوه سیاهی” غالب بر زندگی مردم زنند. و به آنانی که با امید “سراب لرزان بهشتی فریبناک” زندگی می کنند، نوید زندگی بهتر و بهشتی زمینی را به ارمغان آورند. مردانی که در این راه، به شکست نهایی خود واقفند. ولی به لحاظ سرشاری شهامت و اخلاقیات والا توان تحمل خواری را ندارند. و اگر طور دیگری غیر از آنچه وجدانشان امر می کند زندگی کنند، “شرمسار خود” خواهند بود.  پس دلاورانه و سربلند به چالش قدرت در می افتند. و سرنگونی محتوم خویش را به جان می خرند:

“هراس به خود نگذاشت
گرچه بال‌هایش جاودانگی‌اش بود،
فریاد کرد “نه”
                  اگرچه می‌دانست
                                        این
غریوِ نومیدانه‌ی مرغی شکسته ‌پَر است
که سقوط می‌کند.

شرمسارِ خود نبود و
                         سرافکنده
در پناهِ سردِ سایه‌ها نگذشت:
راهش در آفتاب بود
                        اگرچند می‌گُداخت”

بدینسان، در نظر شاملو نا هنجاریِ اخلاقیاتِ والا با اخلاقیات تزویر و استبداد قدرت، تراژدی سیاهکل را می آفریند. غرور و شهامت سرشار و اعتماد به والایی انسان و امید دسترسی به جامعه ای بهتر، Tragic Flaw، یا نا خوانی شخصیتی این فداییان جوان با سیستم فاسد و بی عدالت زمانه  است.

یکی از اهداف تاکتیکی مبارزه مسلحانۀ زمان شاهِ معزول، آشکار کردن استبداد بی رحم آن زمان بود. استبداد مزمنی که ده ها سال در خفا در شکار و شنکجۀ روشنفکران و آزادیخواهان بود. این نظریه معتقد بود که با تحمیل مبارزات مسلحانه به رژیم و سراسری کردن آن در کشور، ابزار اختناق دولت، از ساواک تا دادگاه های فرمایشی، از قلعه های مخفی خود بیرون آمده، در عیان به سرکوب هر چه بیشتر مردم خواهند پرداخت. که این زور و استبداد مضاعف بر زندگی سخت مردم،  جامعه را به حد انفجار برده آنرا انقلابی خواهد کرد. و بدینسان پیشآهنگان این جنبش، کارگران و سایر اقشارِ تحت ستمِ جدا از روشنفکران را که به خاطر عقب ماندگی سیاسی، تحت حمله مستقیم ساواک نبوده اند را از ماهیت مستبد رژیم آگاه خواهند کرد. یعنی مردم عادی با مشاهدۀ مبارزۀ این فداییان، شناختی جدید از رژیم و خود پیدا خواهند کرد. و عین حال، این جانبازی ها به آنان شهامت و راه مبارزه را خواهند آموخت. و خود در روندِ این مبارزه، از هسته های کوچک فدائیان به ارتش بزرگ خلق تبدیل شده انقلاب را پیش خواهند برد.

درستی و یا نادرستی این نظریه در آن مبدأ تاریخی که طبقه بندی اجتماعی و جامعه مدنی در مراحل اولیۀ تشکیل و انکشاف بود، و اینکه آیا کارگران و کارمندان چقدر از این دیدگاه و اعمال قهرمانی جوانان در شکستن استبداد متأثر شدند موضوع صحبت ما نیست. ولی مسلم است که این اتفاق کم سابقۀ تئوریک و جانبازی پیشاهنگان معتقد به آن، در اقشار روشنفکر و هنرمندان تأثیری بسیار داشت. تا جایی که کدکنی در نوشتۀ خود:  ادوار شعر فارسی از مشروطیت تا سقوط سلطنت، ادعا دارد که این واقعه باعث به وجود آمدن یک دورهٔ جدید در شعر فارسی شد. که وی آنرا با نام “دورهٔ سیاهکل” یاد می‌کند. دورانی که موسیقی و ترانه سازی، فیلم و داستان نویسی، همگی تاثیرات این واقعه را نشان می دهند. شاملو هم مبرا از این امر نبود. شعر “ضیافت” او آشکارا در تعریف و تحسین واقعۀ سیاهکل می باشد.

اما چگونه استبدادِ مضاعف بر اجتماع، منشأ شناخت جدید خواهد شد؟ از نظر شاملو در این شعر، طلبِ از دست رفتگان و پروسۀ سوگِ آنان است که باعث کسب معرفت نو می شود. امّا این درک در آغاز، تئوریک و عقلانی نیست. فهمی کاملأ احساسی است که در وحلۀ اول توسطِ مادرانِ در سوگ و عذا، درک می شود. توجه کنید که چطور آنچه که در نظریۀ جامعه شناسانۀ مثلأ مسعود احمدزاده، در کتاب کلیدی او مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک، تحلیل و با حکمی سرد ادا می شود، در هنر به گرمی شاعرانه ادا، و دلنشین حس می شود:

“مادران
       در طلبِ شما
عشق‌های از یاد رفته را باز آفریده‌اند،
که خونِ شما
تجربه‌یی سربلند بوده است.”

پس این زنان و مادران هستند که در وحلۀ اول باز-یابان درک جدید اجتماعی از فداکاری فرزندان میهن می باشند. به عبارت دیگر، زنانی که استبداد اعصار آنان را “به زردابۀ درد مُطَلاّ”  کرده‌ است، و تن آنان را به شکل “تندیس”، به زیبایی-آفرینِ باغ های قدرتمندان بدل کرده، با حماسۀ سیاهکل و مرگ فرزندان، با مصیبت دیگری روبرو می شوند. که سر آغاز پی بردن به وجدان و شرافتی والاست. و هم زنان هستند که با این کشف عشقی، به باز آفریدن آن می پردازند. و با پیامی تکان دهنده به ما، حقانیتِ اخلاقیات جدید خود را اینگونه بیان می کنند:

“ریشه، فروترین ریشه

از دلِ خاک ندا داد:

«ــ عطرِ دورترین غنچه

                          می‌باید

                          عسل شود!»”

قابل توجه است که در این شعر، مانند شعر “گون”، ریشه و تعلقاتِ گوینده ماهیتِ غایب و سکوتِ سوم شخص را ندارد. و نیروی بازدارنده معرفی نمی شود. اینجا مادران از قول ریشه و متعلقات ما، این فرزندان شجاع سرزمین، پیامی چنین تکان دهنده به ارمغان می آورند. زنان از طریق “فروترین ریشه”، یعنی اساسی ترین و گمنام ترین وابستگی های ما، به دانشی نو دست یافته آنرا فریاد می کنند. اینجا دیگر سخن از وسوسۀ رفتن وعذای ناکامی نیست. اینجا ندای کار و ساختن از عمق سنگر و خاک بر می اید. که مبادا عطر دورترین غنچه، هدر شده به نفع جامعۀ انسانی نرسد. عطری که از جانبازی غنچه های از دست رفته میهن به درکی نو و ندایی اخلاقی تبدیل شده است، اکنون باید پژواک آن در دور دست ترین نقاط میهن هم به ثمر برسد.

در این مبارزۀ خوب و بد، شاملو با اینکه آغاز فداکاری را در دو خصلت “عاطفه و نفرت” در چشمان پر ارادۀ جانبازان می یابد، ولی از نظر او، باز آفرینی اخلاقیات جدید می بایست از محبت سرچشمه گیرد. زیرا این “عشق های از یاد رفته” هستند که  ما را متعهد به ساختن آینده ای پر بار و شیرین می کنند. پس خواننده، که با شعور تاریخی خود، این “ما”، که در آغاز شعر از ماهیت انسانی و حتی زنده بودن خود در جامعه ای وحشی شک داشت:

“مردگان را به رَف‌ها چیده‌اند

زندگان را به یخدان‌ها.

گِرد

    بر سفره‌ی سور

ما در چهره‌های بی‌خونِ هم‌کاسگان می‌نگریم:

شگفتا!

         ما

            کیانیم؟ ــ

نه بر رَف چیدگانیم کز مردگانیم

نه از صندوقیانیم کز زندگانیم؛”

اکنون وکالت ساختن اخلاقیات و جامعه ای نوین را عهده دار می شود. ولی این مرحلۀ عبور ازاستبداد که اخلاقیات فاسدِ خود را همچو زهر در ” میناهای عتیق” خوراک مردم می کند، خالی از خطر نیست. و شاعر مرتب به لزوم فداکاری عمیق برای کسب آزادی اشاره میکند:

“این تاج نیست کز میانِ دو شیر برداری،
بوسه بر کاکُلِ خورشید است
                                    که جانت را می‌طلبد
و خاکسترِ استخوانت
شیربهای آن است.”

در این تعبیر همانطور که اشاره شد، دیگر وابستگی های خانوادگی و اجتماعی ما زنجیر های آزادی نیستند. بلکه معنا بخش زندگی اند و به ما هویت شخصی و اجتماعی می دهند. و درست این هویت است که با درک اخلاقیِ خود، ما را در مقابل قانونِ نا سزا مُعّذَب میکند. معذّب به دو هر معنای قدیمی و امروزی آن. یعنی هم از آن عذاب می کشیم و هم شرمنده می گردیم. این دو حس یا باید به استیصال روحی بیانجامد که در شکل مدرن آن، به وسوسۀ پشت کردن به تعلقات و داستان “گون” ختم می شود. و درشکل قدیمی و مذهبی، به طلاق اجتماعِ نا بسامان می انجامد.

چونک ز آسمان رسد تاج و سریر و مهتری     به که سفر کنی دلا، رخت به آسمان بری

                                                                                                 جلاالدین رومی، ترجیعات

و یا اینکه این عذاب و شرمندگی در مقابل قانونِ نا سزا، به نفرت از بی عدالتی بدل شده، محرک عمل اجتماعی و فدا کاری برای حفظ تعلقات و هویت خود می شود. یعنی چالش قانون فاسد قدرتمند. این شعر داستان اوج گیری و بالندگیِ این مقاومت است:

“آه، فرزندان!
فرزندانِ گرم و کوچکِ خاک
                               ــ که بی‌گناه مرده‌اید
                                 تا غرفه‌های بهشت را
                                 بر والدانِ خویش
                                 در بگشایید! ــ

 ما آن غرفه را هم‌اکنون به چشم می‌بینیم
بر زمین و، نه در سرابِ لرزانِ بهشتی فریبناک،”

انسان مدرن و خالی از تعصبات و قول و قرار مذهبی، امروز دیگر از پوکی و بی معنایی زندگی کاملا آگاه است. و میداند که پدر بزرگ مهربانی در آسمان ها ندارد. و زندگی ما به قول نیچه، به همان بی معناییِ زندگیِ مگسی است که اکنون در هوا شناور است و در زمستان خواهد مرد. پس تنها پشتیبان ما جامعۀ مدنی و عادلانه ایست که خود باید آنرا بنا کنیم. تا بتوانیم در آن آزادانه به بیان انسانیت خود و همدردی با دیگران بپردازیم. در این فضا، یا بهتر بگوییم، در خلاء این فضاست که  شاملو قلم می زند. پس فقدان زندگی آزاد و شرافتمندانه را هر چه دردناک تر بارها و بارها بیان می کند. چه در این شعر در سال 1350:

“آن‌جا که آلش و اَفرا بیهوده رُسته است
             و رُستن
             وظیفه‌یی‌ست
                              که خاک
                                        خمیازه‌کشان انجام می‌دهد”

چه درشعر “در این بن بست” سال 1358 :

“دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند
               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.”

 وچه در سال 1332 دوران کوتای 28 مرداد در شعر “مه”:

“«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست… با خود فکر می‌کردم که مه گر
همچنان تا صبح می‌پایید مردانِ جسور از خفیه‌گاهِ خود به دیدارِ عزیزان بازمی‌گشتند.»”

به جای استیصال از این کمبود تاریخی و استمرار مسخرۀ استبداد چند صد ساله، یا پناه بردن به زیبایی طبیعت تو خالی، یا حتی تسلیم شدن به حسِ بی تفاوتی، مانندِ “مورسالت”، در داستان “غریبۀ” آلبرت کامو، او در شعر خود با میانجی کردن وجدانِ بشری بین طبیعت و ما، دائم به معنا سازی انسانی می پردازد.

“اگرچند آفتاب
با تیغِ براقش
               هر صبح
بندِ نافِ گیاهی نورُسته را قطع می‌کند؛
خود به روزگاری
                  که شرف
                             نُدرتی‌ست
                                          بُهت‌انگیز
که نه آسایشِ خفتگان
که سکونِ مردگان را
                          آشفته می‌کند.”

 شاملو به خوبی می داند که ثنای طبیعت و زیبایی، بدون انسان اسیر در آن، نیایشی تو خالی وشعاری بی معنی است. برای شاملو، طبیعت و اجتماعِ انسانی برای همیشه بهم تافته و جدایی نا پذیرند. شاید به این دلیل می باشد که وی عمیقأ معتقد است که اگر زندگیِ شرافتمندانه که در خور طبیعت انسانی آزاده است امکان پذیر نیست، مرگ شرافتمندانه همیشه در دسترس اوست. از این روست که وی در همۀ نوشته هایش به مساله شهامت بسیار حساس است. زیرا بدون پذیرش و درونی کردن شجاعت و بی باکی به عنوانِ ارزشِ وجدانی و اخلاقی، زندگی و یا حتی مرگ شرافتمندانه ممکن نیست. هر سرپیچی و اعتراضی به قدرت در بنیاد عملی انقلابی است. وفضایی است که در آن شهامت متجسم شده به واقعیت می پیوندد. ولی در این شعر، مبارزۀ مسلحانه به عنوان بالاترین شکل چالش قدرت و پیامد اجتماعی آن مد نظر شاعر است.

…و شعر سرانجام با نصیحتی آمرانه به پایان می رسد. نصیحتی که نماد خودِ شاملو و چند دهۀ زندگی پر خطر اوست. شاعری که همواره سوگوار فرزندانِ دلاور میهنش زیست. شاعری که مانند قهرمانان این شعر می دانست “میراثی” که از گذشتگان به او رسیده “باغِ عفونتی” است که برای نجاتش باید عاشقانه خاکستر استخوانش را تقدیم کند.

“تو می‌باید خامُشی بگزینی
به جز دروغ‌ات اگر پیامی
                             نمی‌تواند بود،
اما اگرت مجالِ آن هست
                              که به آزادی
                                            ناله‌یی کنی
فریادی درافکن
و جانت را به‌تمامی
                       پشتوانه‌ی پرتابِ آن کن”!

بهروز قربانیان.                                          تماس با ما:www.writingswithoutborders.com

                                                              کانال تلگرام:   https://t.me/negahideegar

دیدگاهتان را بنویسید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.