هنرمند دلتنگ، هنر ناستالجیک
یکی از دردهای جامعۀ ایرانی از دست دادن هنرمندان مبارز خود می باشد. هنرمندانی که حرفی جدید برای گفتن دارند و هنری قابل بحث. اینان فراتر از گفتمان ِ به به، چه چه، چه فرهنگ درجه یک به ارث برده ایم هستند که با شهامت به چالش فرهنگ غالب برخاسته اند و اکثرا به نقد از هیئت حاکمه نیز مشغولند. این هنرمندان که به خاطر استبداد و شرایط نا بسامان در ایران، خواسته یا نا خواسته میهن خود را ترک می کنند، در کشور های خارج با شرایط بسیار سختی روبرو می شوند. موضوع صحبت ما مشکلات معیشتی این هنرمندان در خارج از کشور نیست. اگر چه این گرفتاری تهدیدی بی رحمانه بر زندگی و هنر این هم میهنان است که خود سزاوار تحقیق و مشکل گشایی است. منظور ما اینجا، سختی دوری از محیطی است که تا کنون الهام بخش، هادی و معنا بخش کار هنری این هنرمندانِ مبارز بوده است.
میدانیم که هنر به طور عمده در ارتباط با محیط زیست و دنیایی است که هنرمند با آن در گیری دارد. با تعبیر و تفسیرِاین دنیاست که هنرمند، چه با تایید و چه با تکذیبش، با زبان و سمبول های هنرِی خود با ما به گفتگو می نشیند. موضوع این گفتگو می تواند برداشت هنرمند از یک کوچۀ گمنام یا حیاط خانۀ او باشد. و یا تعبیری باشد از یک مسئولیت، یک خاطره. تفسیری باشد از یک امید بجا یا نابجا، و غیره.
هنر می تواند با مفاهیم و مسائل اجتماعی در گیر باشد یا به پوچی بیندیشد. با جنایات محیط زیستی بشردر گیر شود، و یا دنیایش در رابطۀ شخصی، زناشویی و عشقی خلاصه شود. هنر می تواند گفتگویی خاص باشد با خود هنر و یا تاریخ آن. در هر صورت، هنرِ آفریده شده، تجسم دنیایی است با فضا، خط زمانی و منطقی متفاوت از دنیای ملموس و قراردادهای زند گی روزمرۀ ما.
هنر دنیای دیگری است که موازی با دنیای ما در حرکت است. و ما در تماس با آن قادریم به تجربیات زندگی خویش غنای بیشتری داده و با سایر افراد اجتماع نکات مشترک جهت گفتگو بیابیم. پس به فهم خود از دیگران و فرهنگ خویش عمق وگسترش دهیم. ما قادریم با زندگی اخلاقی بسیار متفاوتی از اخلاقیات خود در یک داستان آشنا شویم. و یا به عملکرد متفاوت مردمی در برخورد به یک واقعه در یک فیلم پی ببریم. و یا با گوش دادن به ترکیب ها و بازی های مختلف نت ها با یکدیگر در یک موسیقی (بدون آواز)، به امکان ارتباط های جدید بیاندیشیم.
پس هنرمند در کنش و واکنش با محتوای زندگی روزمرۀ خود است که قادر به ساختن و آفریدن دنیایی متفاوت از این زندگی می شود. و یا حتی گاهی قادر به خلق و پیشنهاد نماد های جایگزین آن با برهانی بهتر می باشد. ودقیقا از دست دادن این محتوای فرهنگی است که هنرمندِ در تبعید با آن روبروست. این امر اهمیت بسیاری پیدا می کند وقتی که هنرمند مشغول آفرینش هنر معترض است. یعنی در مصاف با وجهی از اجتماع، مثلا با بی عدالتی و یا فساد اخلاقی است. نگاه ما به هنرمندی است که از اجتماع مورد نقد خود غذای روحی و الهام هنری می گیرد، ولی به ناگاه خود را بریده از این جامعه و در بطن اجتماعی غریبه و نا آشنا می یابد. جامعه ای که از اکثرقراردادهای اجتماعی آن بی اطلاع است. و از معیارهای زیباشناسی و کانون های مباحثات روشنفکرانۀ آن کاملا جدا است.
ما شاهد بسیاری از این هنرمندان، چه فیلم ساز و داستان نویس و چه موسیقی دان و غیره بوده ایم که پس از مهاجرت، کار خلاقشان فقط تا مدت کوتاهی که هنوز انرژی فرهنگ ایرانی خود را دارند موفق بوده است. ولی اکثرا با تقلیل این انرژی و نشست فراموشی ها، کارهایشان، یکنواخت شده و رنگ و شور زندگی را باخته اند.
و سختی کار اینجاست. این هنرمندان که تا کنون از کل فرهنگ و حکومت خود نقد می کردند و تقاضای تغییر بنیادین در روابط اجتماعی میهنشان را داشتند اکنون بر سر دو راهی قرار می گیرند. که آیا خود تغییر بکنند یا خیر. آیا اکنون که درفرهنگی جدید و شاید بسیار بغرنج تر قرار دارند، می باید به خود زحمت داده با هنرو میعارهای زیباشناسانۀ جدید خود را آشنا بکنند یا خیر. یا همان را که در ایران آموخته اند را با کمی بسته بندی متفاوت تر مرتب تحویل خود و مردم خود بدهند.
البته راه دوم بسیار ساده تر است. و اکثر این هنرمندان که در سنین بالا به کشورهای دیگر مهاجرت کرده اند، یعنی زمانی که یاد گیری و تغییر مشکل تر است، آنرا انتخاب می کنند. اینان بدون هیچ زحمتی به خویش، خود را در محیطی آشنا و جمع کوچکی از ایرانیان دیگر، بین چند دوست و نا دوست با همان گفتمان ها و نفرت ها و متلک ها و غذا ها غرق می کنند. و همانطور که گفته شد، بدون راه یابی و درکِ فرهنگ میزبان خود، پس از مدتی جدا بودن از ایران و صد ها صدای متنوع و متناقض و معیوب آن، که می تواند سرچشمۀ هنر باشد ، خود را تنها یافته، هنر خود را عقیم و بی هدف می بینند. پس دلتنگ خانه و آن همه شورِ خلاقیت می شوند. اما از قعر قبر ها، در پس قرن ها، همیشه مردانی متدینی هستند که هنوز می خواهند امروز و فردای ما را تحت ارادۀ خود در آورند. پس این هنرمندان تبعیدی اسیر در آمریکا، آلمان، یا استرالیا و غیره، به ناگاه جلال الدین رومی یا سعدی و حافظ را کشف می کنند. و با ولع آنها را در بسته هایی کمی مدرن تر تحویل اجتماع می دهند. غافل از اینکه در بطن این تفکر چیزی نیست جز خشونت خرافی و مذهبی افراطی که ناستالجیای آن-جهانی دارد:
گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
بر سرش چندان بزن کاید لباب
گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق «ضَرْبَ الرَّقابْ» دیوان شمس تبریزی غزل 304
و اگر قرار می بود که این دوستان پس از این سفر طولانی، از سرزمین هگل ها و جیمز جویس ها و دالی ها و شاستاکوویچ ها، این پیام را به ما به ارمغان آورند، همان به که خطر نمی کردند و افکار این هنرمندان عهد عتیق و انواع جدید فکری آنان را در ایران تحویل ما می دادند. چه در غالب شعر در شب شعری، چه با فریاد در موسیقی راک، چه با نقاشی دختری عاطل و مرده روح که بر سر سفره هفت سین، مسخ با فنجانی چای در دست به ما می نگرد. البته ما شکل سیاسی و روانی تر این دلتنگی کشنده را که افراد و هنرمندان دیگر، در قلب بزرگترین دمکراسی ها وجمهوری های کار آمد، ناستالجیای حکومت سیستم های تولیدی فئودال را برای ایران تبلیغ می کنند را به عهدۀ روان شناسان حرفه ای می گذاریم.
راه دیگر آن است که هنرمند تازه به محیط جدید رسیده، خود را غرق محیط نو کند. یعنی همت به برقراری ارتباط فکری و هنری با هنرمندان و متفکرین محلی ورزد. از آنجایی که اکثر ایرانیان بخصوص هنرمندان، به کشور های مدرن و مراکز تولید فرهنگ های بغرنج مهاجرت کرده اند، این ارتباط با هنرمندان و کشف مناسبات هنری آنان با اجتماع خود، یعنی کشف هنر مدرن و عملکرد آن در جامعۀ پیشرفته.
طبیعی است که جوامع مدرن هم سیستم های سرکوب محلی خود را برای حفظ هژمونی این دسته یا آن گروه دارند. و نیز هنرمندان مخالف با آن سرکوب که مشغول تولید هنر مبارز برای پیشبرد آزادی در آن اجتماعات هستند. چه آن سیاهپوستی که در زندان شعر را کشف می کند:
“مادر بچه گفت: این عدالت نیست
شما نباید پسر مرا به آن دریای لعنتی بیادازید.
منظورش زندان بود.
و ما خیلی بی قدرت بودیم که مانع شویم.
و ما خیلی خسته بودیم که زیبا باشیم.”
قسمتی از شعر “رد ضمانت” از Reginald Dwayne Betts
چه آن مبارز مکزیکی الاصل که هنوز سئوال دارد که چطور سرزمین اجدادیش صد و چند سال پیش در یک شب تگزاس یا کالیفرنیا شد. و او برای همیشه خارجی، بی کار و مورد تبعض نژادی ماند. و چه آن زن سربلند سرخپوست که می گوید:
“من نامی دارم، اما همه آنرا به سختی ادا می کنند
من بومی (سرزمین) تو ام
و این دخمۀ پر پیچ آمریکای من است
من در کنار ران های تو ام-استخر های وضوی روشن با یاسمن
تنم را بردار و با آن
خلقی بنا کن، اعترافی
از طریق تو حتی من هم می توانم پاک باشم.”
قسمتی از شعر “من، مینوتور”، خانم Natalie Diaz از مجموعۀ:
Postcolonial Love Poems
ما می دانیم که دلایل روی آوردن به ناستالجیا بغرنج است. و این عادت فرهنگی ما ملزوم مطالعات عمیق تر می باشد. و نیز می دانیم و مصرأ اذعان داریم که هر هنرمندی آزاد است هر هنری را که مطلوب ببیند بیافریند. ولی ما هم به عنوان مصرف کننده آن هنر حق نقد واعتراض به کیفیت هنر عرضه شده را داریم. ما باور داریم که شناخت جامعۀ مدرن و دریافت کاستی های آن، و نیز آشنایی با هنرمندان مبارز این سرزمین ها و راه های ابدایی آنان برای مبارزه با بی عدالتی های محلی، هم مانع سقوط قهقرایی هنر مندان ما به زیر خرقه های چرکین عشق ناستالجی می شود. و هم فرصتی بی نظیر است برای تولید کارهای نوین و غنی تر. این ارمغانی به مردم و هنر ایران است با تحمل کمی سختی.