مواجهۀ فیلسوف با دین در سدۀ چهارم هجری

The Encounter of Islamic Philosophers with Religion; 912-1012 AD

نویسنده: آرش سرّی

نه در کفری نه در آیین اسلام  نظیری هیچ میدانی کجایی
نظیری نیشابوری

سده‌های سوم و چهارم هجری که آدام متز آن را دورۀ رنسانس اسلامی نامید (نگ[1] آدام متز، 1388ش)، به­ گمان ریچارد فرای «عصر زرین فرهنگ ایرانی» است (نگ فرای، 1375)، جوئل کرمر با نقد نظر آدام متز ­

به گونه‌ای دیگر به تأیید این نظر پرداخت که می‌توان این دوره را عصر رنسانس اسلامی نامید و ریشه‌های انسان‌گرایی، شکاکیت و به اصطلاح «تکافوء­ ادلّه» را در آن جست (کرمر، 29-66). شاید نیکوترین تعبیر در این زمینه از آن ولادیمیر مینورسکی باشد. او این دوره را به­درستی «میان­پرده‌ی ایرانی تاریخ اسلام» نامیده است (نمونه را نگ مینورسکی، 4).

 چیزی که در رفتار حاکمان آن‌ دوران به­روشنی آشکار است اما در سده‌های بعدی دوران اسلامی تالی نداشته همانا سیاست فرهنگی ویژه‌ای است که پیش گرفته بودند. مَثلِ اعلای چنین سیاست فرهنگی را، در سیرۀ سیاسی عضدالدوله فناخسرو شاهنشاه (م372ه ق)، بزرگترین پادشاه خاندان بویه توان دید. فیلسوف بغداد، ابوسلیمان محمدبن طاهربن بهرام سجستانی دربارۀ شخصیت عضدالدوله و نگاه فرهنگی ویژه‌اش می‌گوید: او در ذات خویش به کمال است و به کمال رساننده‌ی دیگران، سزاوار ستایش و دعاست بر دوام پا‌دشاهی­اش از سوی همۀ مردمان به ویژه خداوندان دانش و ادب، چراکه بر توانایی آن‌ها افزوده است و گفتارشان را بلند گردانیده، بند از زبانشان برگرفته که هر گروهی از ایشان آنچه به خود بربسته است بی پوشیده داشتن آشکارا کند، تا هر چه دعوی‌اش را دارند و باورشان است هویدا شود، و سزاوار از ناسزاوار پدید گردد، بی بیم از آنکه یکی بر دیگری به زبان تعصب دینی هجوم برد (سجستانی، 1974م، 386).

 آن زمان خلیفگان عباسی دیگر جز ریاست دینی توانی نداشتند. دولت و ملک و فرمان یکسره از آن خاندان بویه بود. ابوریحان بیرونی خلافت عباسیان در این دوران را به ریاست «رأس جالوت» درمیان یهودیان مانند کرده است که امری بوده دینی و اعتقادی، بی­بهره از توان نظامی و نیروی دنیایی (بیرونی، 1380ش، 171).

 در آن دوران عرصۀ ستیز میان فرقه‌های کلامی و فلسفی از مناظره در دربار پادشاهان و مجالس مقام‌های دولتی تا مکتب‌های درس و بحث و مساجد گسترده بود. افزون بر این به گواهی الفهرست انبوه ستیزهای قلمی در شکل ردّیه­نویسی میان پیروان این اندیشه‌ها نیز رواج داشت. توصیف نمونه‌ای چند از چنین مناظره‌هایی را در نوشته‌های ابوحیان توحیدی توان دید. گفتگوی ابوعبدلله بصری امام معتزلیان بغداد از فرقۀ بهاشمیه یعنی پیروان ابوهاشم جبائی با ابوسلیمان سجستانی استاد فیلسوفان مکتب بغداد یکی از همین نمونه‌هاست(نگ توحیدی، 1412ق، 212-213). ابوحیان همچنین ماجرای رودررویی تند علی بن عیسی رمّانی (م384ق) استاد نحو و امام معتزلیان فرقه‌ی اخشیدیه را با ابوعبدلله بصری امام بهاشمیه درمجلس عزالدوله بختیار دیلمی (م367ق) روایت کرده است. توحیدی، ابوعبدلله بصری و پیروانش را باورمند به نظریه‌ی تکافوء­ ادلّه می‌شمرد (نگ همان 202-214).

 مضمون اصلی نظریۀ تکافو‌ء­ ادلّه که ابوحیان در نوشته‌هایش بارها دربارۀ آن سخن گفته و از پیروانش حکایت‌ها آورده است (نمونه­را نگ­ توحیدی، 1412ق، 166-212-213؛ همو، 2006م، مقابسه‌ی35، 194-195؛ همو،1425ق، “الیله الاربعون”، 371)، این است که دلایل متناقض خداوندان مذاهب و گروش‌های فکری ناهمسان، در اثبات اندیشه‌هایشان، از جنبۀ ارزش و اعتبار یکسان است، یا به سخن دیگر به یک میزان بی ارزش و نامعتبر است. آنچه معیار حق و ناحق یا روا و ناروا بودن اندیشه‌ای است میزان توان خداوندان آن اندیشه است در نتیجه‌گیری و عبارت­پردازی که مخاطبانشان را به یاری آن‌ها برانگیخته و اقناع می‌کنند (توحیدی، 1412ق، 212-213). ابوسلیمان سجستانی برآن است که تکافوء ادلّه ثمرۀ نگاه حسی به امور است (توحیدی،2006م، 194-195).

سدۀ چهارم چنانکه گفتیم عصر حضور و نبرد اندیشه‌های دینی و غیر دینی گونه‌گون است،الامتاع­والمؤانسۀ ابوحیان توحیدی، سراسر، توصیف گفتگوهایی است که در شب­نشینی‌های مجلس ابن­سعدان (م374ق) رخ داده است. ابن­سعدان عارض­الجیش دوران عضدالدوله و سپس وزیر فرزندش صمصام الدوله‌ی دیلمی بود. یاران مجلس او از شخصیت­های نام­آشنای فرهنگی بغداد در نیمۀ دوم سدۀ چهارم هجری بوده‌اند. در شب هفدهم از مجالس الامتاع و المؤانسة  با  نویسندگان انجمن اخوان­الصفا و نیز قصد و غرضشان از نوشتن رساله‌ها و هم شرح و نقد دیدگاه‌های سیاسی و فرهنگی ایشان آشنا می‌شویم. آنچه ابوحیان در شرح قصد و غرض یاران انجمن از نوشتن رساله‌هایشان می‌آورد، نزدیکی اندیشه و نگاه ایشان را با متکلمان اسماعیلی سده‌های چهار و پنج هجری همچون ابوحاتم رازی و ناصرخسرو قبادیانی روشن می‌کند. آمیختن آموزه‌های دین که نزد باورمندانش بنیان وحیانی و آسمانی دارد و توان­گفت طوری است ورای عقل، با اندیشه‌ها و اصطلاحات ویژۀ فلسفه، که پایه‌هایش بر عقلانیت نهاده است، کاری است که اخوان­الصفا و این دسته از اسماعیلیان بدان برخاسته بودند. چنین اندیشه‌ای، که فشار زمانه در حکم گریزگاهی بر اهل فلسفه تحمیل می‌کرد، اخوان­الصفا و گروهی از اسماعیلیان را برانگیخت تا بکوشند در جمع حکمت دینی که آن را از آن عامه می‌شمردند و فلسفه که آن را ویژه‌ی خواص می‌دانستند پیوند و یگانگی پدید آورند (نگ توحیدی، 1425ق،140-141). جریری غلام ابن طراره در مناظره‌اش با مقدسی شیوه‌ی اخوان­الصفا را که آمیختن دین با فلسفه بود به روش فیلسوفانی چون ابوزید بلخی و شاگردش ابوالحسن عامری و نیز ابوتمام نیشابوری مانند می‌کند که می‌کوشیدند به یاری اصطلاحات منطقی و آموزه‌های فلسفی به تفسیر و توضیح آداب و اندیشه­‌های دینی بپردازند (توحیدی، همان 124).

شیوۀ ابوزید بلخی در تأویل متن‌های دینی به روش فلسفی چنان که محمدبن اسحاق می‌گوید بهانه‌ای شد تا به الحاد متهمش کنند(ندیم، ج1/2، 428-429). ابوحیان توانایی بی‌مانند او در جمع میان فلسفه و شریعت را ستوده است و گفته که در گذشته چون او کسی پدید نیامده است و گمان هم نمی‌کند در آینده نظیری برای او یافت شود (یاقوت، ج1، 259).

 شیوۀ اندیشمندانی چون ابوزیدبلخی و شاگردش ابوالحسن­عامری که می‌کوشیدند فلسفه را در زی شریعت جلوه دهند تا به یاری باورهای دینی-که توده‌های مردم نسل اندر نسل پیروان پرشور آن بودند-گرایش و رغبت ایشان را به فلسفه برانگیزانند، شیوه‌ای است که در سده‌های بعد- که آن را دوران تسلط بی‌چون و چرای باورهای دینی توان نامید-، مذهب مختار فلاسفه در جهان اسلام بوده است. دسته‌ای از فیلسوفان سده‌ی چهارم که ابوسلیمان­منطقی چهره‌ای نمونه‌وار از آن‌هاست بر استقلال حوزۀ تفکر عقلانی پای می‌فشردند و استدلالشان آن بود که حوزۀ دین، حوزۀ ایمان و یقین و تسلیم و اعتقاد به باورهای وحیانی و آسمانی است و چون و چرا و بوک و مگر در آن حدود بی‌چون و بی‌چگونه، روا نیست. حال آنکه فلسفه حوزۀ بحث و نظر است و اندیشیدن به چونی‌ها و چگونگی‌ها و چراها و نیز برانگیختن حجت‌های عقلی. بی‌گمان در چنین عرصه‌ای شک و پرسش و تردید از شرط‌های نخستین آگاهی‌ است (توحیدی، 1425ق، 124 -126).

اینجا خواست ما آن نیست تا تعریفی از مفهوم اصطلاحی واژه­ی فیلسوف به­دست دهیم یا­ اینکه بگوییم چه کسانی را می­توان در تاریخ اندیشۀ سرزمین­های اسلامی اهل فلسفه به­شمارآورد. هر تعریفی از مصداق این مفهوم می­تواند گروهی انبوه را برآمار این به­اصطلاح فیلسوفان بیفزاید یا از شمار ایشان به­فراوانی بکاهد. محمدبن­اسحاق­ندیم در فن نخست از مقالۀ هفتم الفهرست کسانی را در شمار این طبقه از اندیشمندان آورده­است که همگی یا بیشترشان مشرب­ ارسطوئی داشته­اند. او باآنکه از گرایش­های­فلسفی شخصی چون ابوزیدبلخی که می­کوشید حوزه­های عقل­وشرع را با یکدیگر درآمیزد نیک آگاه است، از او نه درشمار فیلسوفان که در بخش ویژۀ کاتبان و مترسلان اهل­ادب، در فن­دوم از مقالۀ­ سوم یادکرده­است(نگ ندیم، ج1/2، 428)، همچنان­که یادکرد از فیلسوف دین­ستیزی چون محمدبن­زکریای­رازی را هم-که مشرب ارسطوئی نداشت- دربخش ویژۀ اهل­فلسفه نیاورده بلکه یک­بار در فن­سوم از مقالۀ هفتم در زمرۀ پزشکان و دیگربار در مقالۀ دهم که ویژۀ اهل ­صنعت و کیمیاست از وی و نوشته­هایش سخن ­گفته­است(نگ همان، ج2/1، 305-313 و 459-460 ). گویی محمدبن­اسحاق، فیلسوف در معنای مطلق آن را شایستۀ اطلاق بر مترجمان، شارحان، و پیروان فلسفۀ ارسطوئی می­دانسته و جنبۀ برجستۀ کوشش­های فکری و فرهنگی کسانی چون ابوزیدبلخی یا محمدبن­زکریا را در وجهی دیگر جدای از جنبۀ فلسفی نوشته­های ایشان گمان می­برده­است.

 ما به­عمد یا از سر ناچاری باید از پذیرفتن تعریفی محدود و یگانه از مفهوم واژه­های فیلسوف و فلسفه در تاریخ­اسلام بگریزیم چراکه هر تعریفی می­تواند ما را در طبقه­بندی گروهی انبوه از مصادیق خردگرایی در جهان اسلام گیج و سرگشته کند. شاید گزیری جز آن نباشد که با یاری­جستن از قضیه­ای به­اصطلاح سالبه، اندیشمندان خردگرای دارای گرایش­های فلسفی را از غیر ایشان جدا سازیم: خواست ما از کاربرد واژۀ فیلسوف در این­جا اطلاق آن بر شماری از اندیشمندان سده­های نخست تاریخ اسلام است که قصد و غرضشان از به­کاربردن “علم­النظروالاستدلال” به خلاف اهل­کلام یاری­جستن از عقل در خدمت اثبات اصول­عقاید مذهبی خاص یا دفع و رد و پاسخ­گویی شبهه­ها، هم­ساز و هماهنگ با باورهای ویژۀ آن مذهب نبوده­است. به دیگرسخن آن دسته از اندیشمندان خردگرا-خواه پیرو فلسفۀ ارسطوئی بوده باشند و خواه نبوده­باشند-را می­توان دارای گرایش­های فلسفی دانست که از زمرۀ اهل­کلام نبوده­اند. بنابراین تعریف اگر بخواهیم فیلسوفان سده‌های سوم و چهارم هجری را طبقه‌بندی کنیم سه گروه عمده نمودار می‌شوند:

1- آمیزندگان عقل وشرع

دستۀ نخست از خردگرایان اهل فلسفه چهره‌هایی چون ابوزیدبلخی، ابوتمام­نیشابوری، ابوالحسن­عامری و یاران انجمن اخوان الصفا را دربرمی‌گیرد. تبارشناسی روش و اندیشۀ متفلسفان سده­های بعد جهان اسلام به گمان ما نشانگر آن است که بیشتر آن­ها پیروان روش و فرزندان اندیشۀ همین گروه از خردگرایان بوده‌اند. گرایش به پیوند شرع با عقل و آمیزش آموزه‌های فلسفی با باورهای دینی از یک­سو چنانکه ابوحیان­توحیدی در شرح روایتی از زندگی ابوزیدبلخی می‌آورد (توحیدی، 1425ق، 123) روشی بود که این گروه برای پدیدآوردن رغبت و انگیزش نسبت به فلسفه در میان عامۀ مردم دین­باور به کار می‌گرفتند و از دیگرسو همین روش در سده‌های بعد تنها ابزار دفاع از حریم خردگرایی و فلسفه شد که به ذهن پیروان این طبقه از فیلسوفان می‌رسید. آن‌ها می‌کوشیدند همراهی و هم‌عنانی عقل و شرع را از جمله با آوردن این حجت نقلی توجیه کنند که فیلسوفان چه باواسطه و چه بی­میانجی نورِ شناختِ خود از علوم به اصطلاح قدیمه را از مشکات نبوّت برگرفته‌اند.

 رواییِ پرداختن به دانش‌هایی چون پزشکی، داروسازی، ستاره‌شناسی، حساب و هندسه و موسیقی را که از شمار علوم دینی نبودند و بر سر روا یا ناروا دانستن پرداختن به آن‌ها ستیز بود، می‌شد با برانگیختن چنین حجت‌هایی توجیه کرد. داستان حکمت آموختن فیلسوفان کهن از پیامبران یا نسبت دادن مقام پیامبری به آن‌ها از نمونه‌های همین حجت نقلی است که در توجیه هم‌عنانی عقل با شرع و فلسفه با دین از آن یاری می‌جسته‌اند. یکی شمردن شیث، پسر آدم ابوالبشر، با هرمس­الهرامسه و سپس یکی دانستن این هر دو با ادریس (شهرزوری، 35)، یا دانش­آموختن ادریس نزد آغاثاذیمون که او را از پیامبران یونان و مصر می‌دانستند (همان، 39)، یا پیامبر خواندن اسقلبیوس نیای اسطوره‌ای پزشکان یونان (همان، 67)، همچنین حکمت آموختن انباذقلس نزد لقمان حکیم در زمان داودنبی (همان، 72) و شاگردی فیثاغورس، استاد سقراط در مصر، نزد یاران سلیمان پیامبر بنی اسرائیل (همان، 76)، یا حکیم­الهی خواندن سقراط (همان، 105) و نیز شاگردش افلاطون که سولون نیای او از جانب مادری را صاحب شریعت می‌دانستند (همان، 163)، از نمونه‌های کهن‌تر چنین ادعایی است.

 متکلمان اسماعیلی آن روزگار نیز به روشی همانند می‌کوشیدند دین و فلسفه را با یکدیگر درآمیزند. نمونه را ابوحاتم رازی (م322ق) در فصل‌های چهارگانۀ باب هفتم از کتاب اعلام­النبوة به­ویژه در فصل نخست آن، در پاسخ و رد بر سخنان محمدبن­زکریای­رازی کوشیده است با سخنانی همچون گفته‌های این طبقه از فیلسوفان نشان دهد حکیمان سده‌های کهن نیز دانش و حکمت خود را هر کدام به نوعی با واسطه‌ی وحی و تأیید آسمانی به دست آورده­اند ورنه تنها با یاری و تکیه بر عقل بشری نمی‌توان بر دانش‌ها آگاهی یافت (نگ ابوحاتم رازی، 278). ناصرخسرو نیز در سدۀ پنجم اندیشۀ همین گروه را بازگو کرده است: «و هر علمی را از علوم-چون طب و تنجیم و جز آن-پیغامبری استخراج کرده است به تعلیم الهی، که آن پیغامبر از آدم علم آموخته بوده است، و آدم-گفتند-بدین نام‌ها مفضل شد بر فرشتگان، که خدای آموختشان به الهام نه به نام‌های گفتنی. علمای دین حق مر علم طب را و علم نجوم را همی دلیل اثبات نبوت کنند بر فلاسفه-که بر نبوت وحی را منکراند و…» (ناصرخسرو، 1363ش، 14-15).

آمیزش آموزه‌های فلسفه با باورهای دینی به نیت اثبات هماهنگی عقل با شرع که ویژگی طبقۀ نخست از فیلسوفان سده‌های سوم و چهارم هجری بنابر تقسیم­بندی ماست، تنها نمونۀ آمیختن آموزه‌های فلسفه با شاخه‌های علوم اسلامی نبود. نمونه را علی­بن­عیسی­ رمانی، متکلم معتزلی و نحوی نامور، کوشید دانش نحو را که از علوم اسلامی شمرده می‌شد با منطق ارسطویی بیامیزد و این درست بر خلاف اندیشۀ غالب در میان نحویان و منطقیان زمان او بود. متکلمان بزرگ سدۀ چهارم که در دانش نحو نیز چیره‌دست بودند در برابر فیلسوفان، که منطق را یگانه ابزار شناخت راست از دروغ و نیکی از بدی و یقین از گمان در کلام می‌دانستند، ستیزی دامنه‌دار بر سر برتری نحو یا منطق برانگیخته بودند.

 ابوحیان­توحیدی در شب هشتم از الامتاع­والمؤانسة داستان مناظرۀ پرشور ابوسعید سیرافی، استاداستادان نحو، و ابوبشرمتّی­بن­یونس، استاد فیلسوفان، را در مجلس ابن­فرات وزیر به سال 326ق روایت می‌کند (نگ توحیدی، 1425ق، 100 -102). سیرافی سخن پیروان منطق ارسطو در جدایی لفظ و معنا و باورشان به امکان بازتاب درست معنا در ترجمه از زبانی به زبان دیگر و نیز برتری معنا بر لفظ را چنان پاسخ گفته است که حتی می‌توان همانندی‌هایی میان سخن او با اندیشۀ گروهی از منتقدان ادبی، زبان­شناسان و فلاسفۀ زبان سده‌های نوزده و بیست میلادی یافت. باور به پیوند جدایی ناپذیر معنا و لفظ که به آن دو چون دو روی یک سکه می‌نگرد، ارزش یگانۀ هر لفظ که جانشین شدن لفظی جایگزین به جای آن و ترجمۀ دقیق معانی از زبانی به زبان دیگر را ناممکن می‌سازد، نشانه‌های نگاهی ویژه به زبان است که قوانین اندیشیدن را با قوانین زبان یکی می‌انگارد.

2- باورمندان به دو حوزه‌ی مجزای عقل و شرع

طبقۀ دوم از اهل فلسفه در سده‌های سوم و چهارم هجری در سنجش با دوگروه دیگر دیدگاهی معتدل‌تر درباره‌ی موضع ویژۀ فلسفه نسبت به دین و پیوند عقل با شرع داشتند. به­خلاف اندیشمندان طبق­ نخست که بر همراهی و هماهنگی فلسفه با دین و عقل با شرع پای می‌فشردند، اندیشمندان این گروه یا از جدایی و استقلال این دو حوزۀ معرفتی که یکی شریعت الهی بود و دیگری فلسفۀ بشری به­صراحت سخن می‌گفتند یا در شیوۀ اندیشه و عملشان می‌توان نشانه‌های چنین گرایشی را بازشناخت و بررسی کرد.

 در نظر آن‌ها فلسفه، حوزۀ شناخت عقلانی پدیدارها بود. ابزارهای منطقی شناخت عقلی، انواع قیاس و برهان و شیوه‌های استدلال و استقرا را دربرمی‌گرفت و بحث از چیستی‌ها و چونی‌ها، چگونگی‌ها و چندی‌ها را به میان می‌کشید و از جزوی و کلی و ذاتی و عرضی و جنس و نوع و حد و رسم وتصور و تصدیق سخن می‌گفت تا شناختی از حقیقت پدیدارها به دست آورد که میزان و محک درستی و نادرستی‌اش عقل بشری بود و بس.

 در نظر آن‌ها شریعت الهی حوزه‌ای یکسره دیگر داشت که ابزارهای عقل بشری توان سنجیدن و آزمودنش را نداشت: حوزۀ ایمان به وحی و نبوت و اعجاز و رستاخیز و الهام‌های غیبی و انوار الهی. در نظر آن‌ها خاستگاه فلسفه عقل بشری بود و وظیفه‌اش چون و چرا و اما و اگر در قلمروِ هست و نیست و هدفش شناخت پدید‌ه‌های جهان هستی. اما شریعت که از ایمان قلبی در قلمرو تسلیم و رضا برخاسته بود، از حلال و حرام و خیر و شر سخن می‌گفت و در پی رستگاری و قرب­الهی بود. در اصول و فروع فقه نیز که میان پیروان پیامبران اختلاف بود به‌گمان این دسته از اندیشمندان نیازی به یاری­گرفتن از آموزه‌های فلسفه نبود. اگر بر سر مسائلی چون احکام واضح و مشکل، حلال و حرام، تفسیر و تأویل، عیان و خبر و عادت و اصطلاح، میان اصحاب شریعت ستیزی برمی‌خاست، یاری خواستن از اندیشۀ ستاره­شناس و پزشک و منطقی و فیلسوف و مهندس و موسیقی‌دان و کیمیاگر، چاره‌گر نبود، چراکه خداوند آئینش را کامل و به­تمامی بر پیغامبرانش فروفرستاده بود و به یاری سیره و کلام و تقریر پیامبر می‌شد درست را از نادرست بازشناخت (نگ توحیدی، 1425ق، 166). دانش برین یا الهیات مابعدالطبیعه (متافیزیک) هم گرچه بخشی از فلسفۀ ارسطویی به­شمار می‌آمد و درآن از اقسام هستی سخن گفته می‌شد و بخشی گسترده از مباحث آن را هستی واجب­الوجود و ویژگی­های آن در برمی­گرفت نمی­شد به هیچ­روی ربط و پیوندی میان مباحث عمدۀ آن با شماری انبوه از باورهای کلان مذهبی و دینی یافت. به دیگر سخن از متافیزیک ارسطویی نمی­شد در اثبات باورهایی چون معاد و نبوت و اعجاز یا پذیرش توحید و تکلیف مذهبی یا تسلیم و رضا و امر و نهی و خیر و شر و ایمان دینی بهره جست.

ابوسلیمان­منطقی­ استاد مکتب فلسفی بغداد را از چهره­های نامدار این گروه توان دانست. ابوحیان­توحیدی در شب هفدهم از الامتاع­والمؤانسة، گفته­های او را دربارۀ باور به­جدایی حوزه­های تفکر فلسفی-عقلانی و ایمانی-وحیانی آورده است. باور­داشتن به استقلال و بی­نیازی این دو حوزۀ معرفتی از یکدیگر سبب می­شد تا اندیشمندان این گروه از یک­سو با داشتن نگاهی انتقادی و تشکیکی از ابزارهای شناخت عقلی که قیاس و استقراء تجربی ومشاهده­ی عینی و سنجش سندی بود در قلمرو ­دانش­های فلسفی بهره­گیرند و از دیگرسو به دور از تعصب­های مذهبی ­رایج، با ایمانی استوار دین­دارانی راست­کیش به شمارآیند که تشکیک و جدل در قلمرو وحی را روا نمی­دارند.

 گزیدۀ دیدگاه­های ابوسلیمان­سجستانی در سبب جدایی قلمرو دین و فلسفه از یکدیگر را چنین می­توان طبقه­بندی کرد: 1-بنیان دین بر وحی استوار است وفلسفه بر عقل. برسخنان وحی می­باید همواره بی­گمان بود، اطمینان داشت و بی­چون­و­چرا آن را پذیرفت، حال­آنکه عقل از آنجا که مردمان بهرۀ یکسانی از آن ندارند برانگیزانندۀ دید و دریافت­های ناهمسان است. 2-شریعت از فلسفه و فروع آن: منطق، پزشکی، ریاضی، کیمیا، موسیقی و…بی نیاز است و اهل شریعت در سنجش احکام دینی به چنین دانش­هایی نیاز ندارند. 3-در دین به خلاف فلسفه که بنیانش برعقل است پرسش از چونی و چندی، چیستی وچرایی و چگونگی روا نباشد وتشکیک وتعلیل و اما واگر را درآن راه نیست. او برآن است که باید به هنگام فلسفه ورزیدن (تفلسف) از نظر در شریعت دوری گزید یا به سخن دیگر با عقل بشری که ابزار سنجش فلسفی است به سراغ شناخت سرچشمه­های دین نباید رفت و از دیگرسو هنگام دین­ورزی (تدین) از عنایت به فلسفه دوری جست. به باور او آدمی را روش درست اندیشه در امر دین وفلسفه آن است که «یتحلی بهما مفترقین فی مکانین علی حالین مختلفین» (توحیدی، 1425ق، 171). او می­گوید مقصود از دین­ورزیدن نزدیکی به خداوند (قرب الهی) باشد اما حکمت فلسفی در پی شناخت آثار قدرت الهی در جهان هستی است، پس نباید با عقل بشری به چون وچرا در شریعت الهی پرداخت، چراکه اگر با دیدۀ عقل در آراء واحکام و آیات دینی نگریسته شود ای­بسا خردناپذیر گمان برده می‌شوند (همان). به گمان او رواداشتن نظر عقلی در امر دین می­تواند به کفر و الحاد خردگرایان بینجامد، چنانکه سرنوشت چهره­هایی چون صالح­بن­عبدالقدوس، ابن­ابی­العوجاء و ابن­راوندی چنین بود (همان، 173).

 اگر از جنبه­ای دیگر به گفته­های ابوسلیمان­سجستانی بنگریم دانسته می­شود که بخشی از کوشش او در تفکیک قلمرو دین وفلسفه یا شرع وعقل، آن­گاه که می­گوید هنگام دین­ورزی (تدین) باید از عنایت به فلسفه دوری جست، آن بوده است که متعصبان خردستیز اهل مذاهب را که دشمنان سنتی خردگرایان بوده­اند با برانگیختن چنین حجت و استدلالی از ستیز با دانش­های عقلی، که ابزار شناخت آن­ها به گمان او با دین یکسره دیگر بود، بازدارد.

بیشتر اعضای این گروه از فلسفه ورزان را باید شماری از همان یاران وشاگردان مکتب­های فلسفی ابوسلیمان و یحیی­بن­عدی دربغداد دانست. ایشان از یک­سو اهل اندیشه وتفکر عقلانی با گرایش­های ارسطویی در دانش­های به اصطلاح فلسفی آن روزگار بودند و از دیگرسو دین­دارانی پاک­اعتقاد و راست­کیش به شمار می­آمدند. عیسی­بن­علی از خاندان ایرانیِ جراح که محمدبن­اسحاق­ندیم به احتمال الفهرست را برای او نوشته است و از دوستان و نزدیکان یحیی­بن­عدی و ابوسلیمان­منطقی بوده نیز یکی از همین دسته اندیشمندان است. او را به جامعیت در دانش­های عقلی و نقلی ستوده­اند (نگ سجستانی، 1974م، 322). شمس­الدین­ذهبی که از اصحاب حدیث بوده است آراستگی وی به دانش­های عقلی را نقص او دانسته و گفته است آنچه می‌تواند سبب آمرزش او شود همانا سماع و روایت حدیث است وبس (ذهبی، ج16، 550). این نکته که او از یک­سو استاد در دانش­های عقلی بوده است و از دیگرسو چون پدرش وزیرعلی­بن­عیسی از حافظان و راویان حدیث نیز به­شمار می­آمده نشان از آن دارد که روش او در تدین و تفلسف به­همان شیوه­ی «یتحلی بهما مفترقین» ماننده است که ابوسلیمان اندرز می‌داده است.

 اگر بخواهیم بر پایۀ فهرستی که محمد­بن­اسحاق از نام کتاب­های فیلسوفان مکتب بغداد به دست داده است دربارۀ جهت­گیری ایشان نسبت به پیوند دین و فلسفه داوری کنیم می­توان احمد بن طیّب سرخسی (م286ق) و دو اندیشمند مسیحی ابن زرعه (م378ق) و ابوالخیر خمّار را نیز از هم­مسلکان ابوسلیمان در این زمینه دانست. به­گمان ما ابوریحان بیرونی نیز از شمار همین دسته از اندیشمندان است اگرچه نه از مکتب فلسفی ابوسلیمان در بغداد برخاسته بوده و نه پیرو مشرب­ مشّاء باشد (نگ اذکایی، 115-121).

3- نقادان دین

گروه سوم فیلسوفان را می­توان در قیاس با دو گروه دیگر خردگرایانی افراطی­تر دانست. ایشان عقل را در جایگاهی بی­رقیب و بیمانند”لاشریک­له” می­نشانده­اند. عقل تهذیب­یافتۀ بشری در نگاه ایشان شایستگی و توان شناختن، سنجیدن و داوری­کردن همه چیز حتی دین و باورهای کلان مذهبی را داشته­است.

 نکته­هایی که این­جا به­گمانم نباید ناگفته گذاشت، یکی آن است که اگرچه شمار اندیشمندان این گروه در سده­های نخست هجری به­هیچ­روی اندک نبوده­است، هم از یک­سو نوشته­ها و گفته­های برجای مانده از ایشان بسی ناچیز است و هم از دیگرسو آنچه درباره­ی ایشان روایت کرده­اند و برجای مانده از دشمنی­ها و طعن و تهمت­ها برکنار نیست و این دو عاملیست که شناخت درست اندیشه­های ایشان را دور و دشوار و ای­بسا که آمیخته با خطا یا ناممکن می­سازد. نکته­ای دیگر آن­که، به­خلاف سده­های نخست هجری که در آن شمار اندیشمندانی با گرایش­های فکریِ اینچنینی کم نبوده­است، توان­گفت در سده­های پس از عصر رنسانس اسلامی از بقیةالسیف ایشان جز انگشت­شماری، معدودکالمعدوم، برجای نمانده­است.

چنان­که می­دانیم ابن­خلدون با تکیه و تأکید از ایرانی­تبار بودن بیشتر بزرگان در دانش­های گونه­گون عقلی و نقلی تا روزگار تازش تاتار سخن می­گوید (نگ ابن­خلدون، 747-750)، الفهرست محمدبن­اسحاق­ندیم هم گواه ما تا پایان سدۀ چهارم هجری است. ابوالفتح­­شهرستانی(479-548ق) که به همسازی و هماهنگی دین و فلسفه باور داشته­است و در الملل­والنحلِ خود، چندتن از چهره­های نامدار اهل­فلسفه در سده­های نخست­ هجری را یادکرده (شهرستانی، 489-490)، برآنست که فیلسوفان جهان اسلام همگی ایرانی بوده­اند و در میان اعراب جز شماری اندک یا به تعبیر او”شرذمة­ قلیلون”کسی با گرایش­های فلسفی پدید نیامده­است (همان،372-373). یکی از سبب­های گرایش ایرانیان سده­های نخست­ هجری به دانش­های عقلی -همچنان­که شهرستانی نیز بازگوکنندۀ آن است-شاید ویژگی مشترکی باشد که فرهنگ ایرانیِ بازتاب­یافته در متون زرتشتی و فرهنگ یونانی کهن، هر دو آن­را دارا بوده­اند. شهرستانی در آغاز کتابش از جمله نظر کسانی را نقل می­کند که مردمان را برپایۀ ملیتشان تقسیم کرده و چهار ملت روم(و یونان)، ایران، هند و عرب را بزرگترین ملت­ها(در آن زمان) دانسته­اند. در این تقسیم­بندی ویژگی مشترک قوم عرب با ملت هند، گرایش همانند ایشان به امور روحانی و آگاهی از خواص و ماهیات اشیاء(چیستی چیزها وجنبۀ رازآمیز و مجهول آن­ها) دانسته شده، همچنان­که گرایش به امور جسمانی(طبیعی) و آگاهی­یافتن از طبایع، کیفیات و کمیات اشیاء (چگونگی و چندی چیزها و سرشت و طبیعت آن­ها) ویژگی مشترک دو ملت ایران و روم(و یونان) ارزیابی شده­است(همان، ص18).

  عقل­گرایان گروه سوم چنانکه گفتیم عقل را در جایگاهی بی­همال و بی­مانند می­نشانده­ و آن­را ابزار شناخت و سنجش همه­چیز حتی نقد و داوری ادیان الهی می­دانستند. اگر خویشکاری فلسفه را به خلاف علم­کلام -که وظیفه­اش خدمت به مذهب، کلیسا، مسجد یا دولت است-، نقد و افشاگریِ پست و بلندِ اندیشه­ها – فارغ از هر خاستگاه و هدفی که آن اندیشه­ها داشته­اند- بدانیم، آن­گاه اندیشمندان این گروه حتی بیش از دو گروهِ دیگر شایستۀ عنوان فیلسوف خواهند بود و اگر چنین مفهومی را خویشکاریِ ویژۀ فلسفه ندانیم آن­گاه می­توانیم به دادن عنوان عقل­گرایان افراطی یا تندرو به ایشان بسنده کنیم. اتهام زندقه که یکی از مصادیقِ معناییِ فراوانِ آن، ایشان بوده­اند یا ملحد و دهری نامیدنشان، تنها یکی از هزینه­های بی­پروایی در نقد و داوری­هایشان با معیار عقل بوده­است و اگر از بخت خوش یا به سبب آزادیِ نسبیِ فضای فرهنگی-سیاسی زمانۀ خویش، معدودی از ایشان گرفتار دار و داروغه و درفش نگشته­اند درعوض نوشته­های ایشان در دوره­های بعد یا در آتش سوزانیده شده یا به آب شسته شده یا گرفتار بی­مهری زمانه و محکوم به فراموشی گشته­است.

 این دسته از خردگرایان، عقل تهذیب­یافتۀ بشری را بی­نیاز از یاری احکام شرع، ابزار شناخت همه چیز می­دانستند و برآن بودند که می­توان سود و زیان و صلاح و فساد و نیک و بد هر اندیشه­ و عملی را تنها با معیار عقل سنجید و بررسی کرد. دید و دریافت ایشان در این زمینه درست برخلاف دیدگاه طبقۀ نخست از اندیشمندان خردگرا بود. عقل را معیار درست و دقیقِ نقد و داوری احکام و باورهای دینی و مذهبی نهادن، عاملی بود که میان اندیشمندان این گروه با فلسفه­ورزان طبقۀ دوم نیز جدائی می­افکند. ایشان بی­پروا با معیارِ عقل و ابزارهای آن به نقد و داوری ادیان الهی که حوزۀ ایمان به وحی بود برخاسته­بودند. از آن­جا که اندیشمندانِ این گروه عقل را تنها ملاک و معیار سنجش­های خویش می­دانستند، روشن است که از یک­سو با شماری از اصولِ کلان اندیشه­های دینی و نیز فروع آن­ها، که به گمانشان با میزان عقل هماهنگ نبوده سرِ سازگری نداشته­اند. از دیگرسو با شماری دیگر از این اصول و باورها که در نگاهِ ایشان خردپذیر می­نموده است، نه­تنها سرِستیز نداشته، که هم خود آن­ها را به­کار می­بسته و هم دیگران را به پیروی از آن­ها برمی­انگیخته­اند (نمونه­را نگ محمدبن­زکریارازی، 1371ش، 103-108).

باور به برتری و تواناییِ بی­چون و چرای عقلِ بشری در نمودن منش و کنش درست و سنجیده، سبب می­شد تا ایشان آدمی را از راهنمایی پیامبران یا پیروی از بسیاری اصول و فروعِ ادیان و مذاهب بی­نیاز بدانند. نمونۀ ستایشی را که این گروه از عقل داشته­اند، می­توان در نوشته­های فلسفیِ بازمانده از محمدبن­زکریا جست(نگ محمدبن­زکریارازی، صص17-19چاپ شده در الدراسة التحلیلیةلکتاب الطب­الروحانی، 1378ش، 85-87). ستایش­نامۀ او از عقل، اندیشمندانی را که می­کوشیدند دین و فلسفه را با یکدیگر درآمیزند و به­گمانشان خردِ بشری بی­راهنمایی و پیروی از پیامِ پیام­آورانِ الهی ناتوان از درک و شناختِ درست و سنجیدۀ امور است، به واکنش­های فراوان برانگیخت. سراسرِ اعلام­النبوةِ ابوحاتم­رازی را-که شرح گفتگوهای او با محمدبن­زکریا را هم دربردارد-نمودگاری از ستیزِ پیروانِ عقل و ایمان در سده­های نخست هجری توان دانست. ردِّ وجوبِ وحی و نبوت و اعجاز، بی­نیازیِ اهل علم از تعالیمِ پیامبران و امامان در آموختن دانش­های گونه­گون، باور به قدمای خمسه یعنی اثبات چهار قدیم افزون بر ذاتِ باری­، بیانِ اختلاف و ستیزِ پیروان ادیان و مذاهب، تعصب و خردستیزیِ شریعت­مداران، همچنین تفاوت و ناسازگاریِ آموزه­های کتاب­های دینی با یکدیگر، از جملۀ نقد و نظرهای محمدبن­زکریاست که در این کتاب بازتاب یافته­اند (نگ ابوحاتم رازی، 93-91).

شماری از کتاب­های ابن­راوندی، به روایتِ الفهرستِ محمدبن­اسحاق­ندیم، در رد و طعن بر بسیاری از باورهای کلان دینی نوشته شده­اند. همانندی کامل موضوع این رساله­ها، با اندیشه­های محمدبن­زکریای­رازی، نمایانگر آن است که ابن­راوندی و استادش ابوعیسی­وراق نیز-که همچون وی به کفر و زندقه و الحاد متهم بود- دربخشی از دوران زندگی و سیر اندیشه­هایشان، گرایش­هایی از جنس اندیشه­های محمدِزکریا داشته­اند. از نامورانِ اهل اعتزال چهره­هایی چون ابوعلی­جبائی و ابوعبداالله­بصری به گواهی الفهرست هم بر نوشته­های رازی و هم ابن­راوندی نقض و رد نوشته­اند(الفهرست، ج1/2، 607-608و629). نزدیکی نوشته­های تند و بی­پروای ابن­راوندی و محمدِزکریا در امر ستیز عقل و دین، همچنان­که سه تن از متکلمان اسماعیلی: ابوحاتم­رازی، حمیدالدین­کرمانی و ناصرِخسرو را برانگیخت تا به رد و نقض نوشته­های محمدِزکریا برخیزند، دیگر متکلم ایرانی المؤیدفی­الدین­شیرازی داعی بزرگ اسماعیلیان را برآن داشت تا در المجالس­المؤیدیۀ خویش بر اندیشه­های ابن­راوندی بتازد و آن­ها را رد و نقض کند(نگ بدوی، 80).

حکیم ابوالعباس­محمدبن­محمدایرانشهری در این میانه چهره­ای کمتر شناخته شده است. گویا از او جز در چند نوشتۀ ابوریحان­بیرونی، زادالمسافرِ ناصرخسرو)1384ش، 68 ،89، 93، 100، 313)، بیان­الادیانِ ابوالمعالی­ علوی (ص85) و اختیاراتِ­مظفریِ قطب­الدین­شیرازی(نگقزوینی، 1337ش،ج1، 150-151)، در دیگر منابع کهن نشانی پدید نیست. ابوریحان­بیرونی که او را پژوهنده­ای باریک­بین خوانده، دیدنِ خورشیدگرفتگیِ روزِ سه­شنبه بیست­و­نهم رمضانِ سالِ259هجری برابر با تیرروز از تیرماهِ سال242یزدگردی در نیشابور را هم از وی روایت کرده است (بیرونی، 1422ق/2002م، ج2، 108؛ نیزنگ 282). این گزارش نشانگر گرایش ایرانشهری به دانش نجوم و بودنش به سال259هجری در نیشابور است. گرایش او به دانش جغرافیا و حضورش در جای­هایی چون قلعۀ بیضا در یک فرسنگی سیرجان از شهرهای کرمان و نیز روستای پشت در نزدیکی نیشابور هم از گزارش دیگر بیرونی دانسته می­شود(نگ بیرونی، 1352ش، 19، 24). دانش و آگاهی ایرانشهری از ادیان و مذاهب گونه­گون را هم بیرونی ستوده و نگاه درست و بی­طرفانۀ وی در بیان اندیشه و آرای پیروان مذاهب را بی­مثل و مانند دانسته­ است(بیرونی، 1403ق، 15؛ نیز نگ 183، 247). بیرونی همچنین دربارۀ دو جشن ایرانیِ نوروز و مهرگان سخن ایرانشهری را روایت کرده است که گفته بود در این دو روز خداوند از نور و ظلمت پیمان گرفت (بیرونی، 1380ش، 273؛ نیز نگ277). ارزشمندترین نکته از منظر جستار ما درباره­ی زندگی و اندیشه­های ایرانشهری که در گزارش­های بیرونی آمده، آن است که می­گوید ایرانشهری پیرو هیچ دین و آیینی نبوده است، بلکه خود پدیدآرندۀ آئینی بوده که دیگران را به­ آن فرامی­خوانده است(بیرونی، 1403ق، 15). آن­چه ابوالمعالی­علوی(م485ق) دربارۀ ایرانشهری گفته هماهنگ با سخن بیرونی است(علوی،85). به گمان ناصرخسرو اندیشه­های فلسفی رازی، چیزی جز تکرار همان فلسفۀ “استاد و مقدم وی”، ابوالعباس­ایرانشهری، نیست، که او به “الفاظِ زشتِ ملحدانه” بازشان گفته است(ناصرخسرو، 1384ش، 89).

 اگرچه بیشترِ نوشته­های فلسفیِ محمدِزکریا از میان رفته است و از کتاب­های فارسی و تازی ابوالعباس­ایرانشهری نیز اثری بر جای نمانده، می­توان به یاری شواهدی که در دست است ، آشکارا، گونه­ای ویژه از آمیزش اندیشه­های کهن ایرانی با فلسفه­ی یونانیِ پیش از ارسطو، در نظام فلسفی این دو سراغ گرفت، همچنان که می­توان، به­روشنی، میان اندیشه­های این دو تن و اندیشمندانی که وابسته به گروه­های شعوبی همچون خرمدینان و آزادمردیان بوده­اند نیز همانندی­هایی جست، گرچه بیشتر یا همۀ نوشته­های آن اندیشمندان هم از میان رفته باشد.  اثبات پنج قدیم(1-ذات باری تعالی/عقل،2- نفس، 3-زمان، 4-مکان، 5-هیولی/جزء­لایتجزی/ذره/اتم) به­گواهی ناصرخسرو، بنیان نظام فلسفی این دو اندیشمند بوده­ است. چنین اندیشه­ای از یک­سو با باور کهن ایرانیان به قدمای خمسه(1-اورمزد/عقل، 2-اهریمن/نفس، 3-گاه/زمان/زروان، 4-جای/مکان، 5-هوم/خمیره/طینت/مایه) -که مسعودی هنگام بیان ویژگی­های دین زرتشت، در شمار باورهای ایرانیان از آن یاد می­کند(مسعودی،  81 ؛ نیزنگ­ محقق، 285-286)-، همانند است، و هم از دیگرسو با اندیشه­ی یونانیان کهن که به روایت بیرونی از گفتۀ محمدِزکریا، آن­ها نیز به پنج قدیم (1-باری­تعالی،2- نفس­کلی، 3-زمان­مطلق، 4-مکان، 5-هیولی) باور داشته­اند (بیرونی، 1403ق، ص243-244).

نزدیکی شگفت و فراوان اندیشه­های محمدِزکریا و استادش با اندیشۀ شماری از شعوبیان سده­های نخست هجری را هم، با استناد به روایتی از کتاب الفهرست، به­روشنی می­توان دریافت. محمدبن­اسحاق گفتاری را دربارۀ جنبش گستردۀ ایرانیان برضد سلطۀ اعراب آورده است. به روایت او، در این جنبشِ فراگیر، از ابومسلم­خراسانی صاحب­الدعوة تا بنی­القداح یعنی فرزندان عبدالله­بن­میمون، بابک­خرمی و پیروانش، هریک به گونه­ای، پنهان و گاه آشکار، در پیِ بازگرفتن دولت و سلطنت از دست اعراب مسلمان و بازآوردن آن به دست ایرانیان بوده­اند. همانندی اندیشه­های حکیم­ایرانشهری که مدعی نوعی پیامبری در میان عجم بود(علوی، 85) و محمدبن­حسین ملقب به دندان -که از چهره­های کلیدی جنبش شعوبیان بر ضد سلطۀ اعراب دانسته شده-، در باور مشترکشان به قدمای خمس(نفس، عقل، زمان، مکان، هیولی) و گرایش به دانش نجوم، می­تواند نشانگر نزدیکی فلسفۀ رازی و ایرانشهری با اندیشه­های شماری از چهره­های جنبش شعوبیه نیز باشد (ندیم، ج1/2، 670-671).

مراجع:

ابن­خلدون، مقدمة، تحقیق خلیل شحاده و سهیل زکار، دارالفکر، بیروت، 1981م

اذکایی پرویز، ابوریحان بیرونی، انتشارات طرح نو، تهران، 1389 ش

بدوی عبدالرحمن، من تاریخ الالحاد فی الاسلام، بی نا، قاهره، 1945م

بیرونی ابوریحان، آثار الباقیه عن القرون الخالیه، ، تحقیق پرویز اذکایی، میراث مکتوب، تهران،1380 

———– تحدید نهایات الاماکن، ترجمه احمدآرام، انتشارات دانشگاه تهران، 1352ش

——— تحقیق ماللهند، عالم الکتب، بیروت، 1403ق

——— القانون المسعودی، تحقیق عبدالکریم سامی الجندی، دارالکتب الاعلمیه، بیروت، 1422ق

توحیدی ابوحیان، اخلاق الوزیرین، تحقیق محمدبن تاویت الطنجی، دارصادر، بیروت، 1412ق

 ———– الامتاع و المؤانسه، تحقیق غرید الشیخ محمد و ایمان الشیخ محمد، دارالکتاب العربی، بیروت، 1425ق

———– المقابسات، تحقیق حسن سندوبی، الهیئة المصریه العامه للکتاب، قاهره، 2006م

ذهبی شمس­الدین، سیر اعلام النبلاء، تحقیق اکبر البوشی، اشراف شعیب الارنؤوط، مؤسسه الرسالة، بیروت، 1403ق

رازی ابوحاتم، اعلام النبوة، تحقیق صلاح الصاوی و غلامرضا اعوانی، مؤسسه حکمت و فلسفه، تهران، 1381ش

رازی محمدبن زکریا، السیرة­الفلسفیه،تحقیق­پول­کراوس همراه با ترجمه عباس­اقبال،به­کوشش­ مهدی­محقق، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، 1371ش

————- الدراسة التحلیلیة للطب الروحانی، تحقیق پول کراوس، به اهتمام مهدی محقق، مؤسسه مطالعات اسلامی، تهران، 1378ش

سجستانی ابوسلیمان، صوان الحکمه، تحقیق عبدالرحمن بدوی، بنیاد فرهنگ ایران، تهران، 1974م

————- الکمال الخاص بنوع الانسان، (چاپ شده درصوان الحکمه و ثلاث رسائل)، تحقیق عبدالرحمن بدوی، بنیاد فرهنگ ایران، 1974م

شهرزوری شمس­الدین، نزهة الارواح و روضة الافراح، ترجمه مقصودعلی تبریزی، تصحیح محمدتقی دانش‌پژوه، انتشارات علمی و فرهنگی، 1365ش

شهرستانی ابوالفتح، الملل و النحل، تحقیق امیرعلی مهنا و علی حسن فاعور، دارالمعرفة، بیروت، 1993م

فرای ریچارد، عصر زرین فرهنگ ایران، ترجمه مسعود رجب‌نیا، انتشارات سروش، تهران، 1375ش

قزوینی محمد، یادداشتهای قزوینی، به کوشش ایرج افشار، انتشارات دانشگاه تهران، تهران،1337-1347ش

کرمر جوئل، احیای فرهنگی در عهد آل بویه، ترجمه محمدسعید حنایی کاشانی، نشر دانشگاهی، تهران، 1375ش

 متز آدام، تمدن اسلامی در قرن چهارم هجری، ترجمه علیرضا ذکاوتی قراگوزلو، انتشارات امیرکبیر، تهران، 1388ش

محقق مهدی، فیلسوف ری،  انجمن­آثارملی، تهران،1349ش

مسعودی ابوالحسن، التنبیه و الاشراف، تحقیق عبدالله اسماعیل الصاوی، دارالصاوی، قاهره، 1938م (افست قم، مؤسسه نشرالمنابع الثقافة الاسلامیه[بی­تا])

مینورسکی ولادیمیر، نگاهی نو به مشرق قفقاز، ترجمه محسن خادم، نشر کتاب مرجع، تهران، 1387ش

ناصرخسرو قبادیانی، جامع الحکمتین، تصحیح هانری کربن و محمد معین، کتابخانه‌ی طهوری، تهران، 1363ش

———— زاد المسافر، تصحیح محمد عمادی حائری، میراص مکتوب، تهران، 1384ش

ندیم محمدبن اسحاق، الفهرست، تحقیق ایمن فؤاد سید، مؤسسه الفرقان للتراث الاسلامی، لندن، 1430ق/2009م

یاقوت حموی، المعجم الادباء، تحقیق احسان عباس، دار الغرب الاسلامی، بیروت، 1414ق

                                                                                                        آرش سرّی


[1] نگ=نگاه  کنید

دیدگاهتان را بنویسید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.